۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

گاهی که مرگ ما را به هم می رساند

ننه ی قربان مُرد. و مرگ او مرا بعد سال ها به زادگاه ام کشاند؛ به گلشن آباد.

زنده گی ننه قربان برای کسی مهم نبود حتی برای قربان، اما مُرده گی اش همه ی آن هایی را که سال ها بود از خرابه ای به نام گلشن آباد کوچیده بودند، دور هم جمع کرد.کسانی که دیدن شان به یک جا میسّر نبود مگر در ختم کسی همچون او. و همه بیشتر از آن که از مرگ پیرزن غمگین باشند از دیدن هم خشنود بودند؛ که باز کِی فرصتی پیش بیاید این طور همه هم را ببینند.

پشت تصویر هر کدام از همسایگان قدیم، کلی خاطره بود که هجوم می آورد به ذهن؛اوستا خداداد که از شش برادرانِ رضایی فقط او مانده بود با گوش های از قدیم الایام سنگین اش؛ اکبر جنّی -پسرکوچک ترِننه ی قربان-که اعتیاد پیرش کرده و پشت اش خم شده و دندان هاش که از آن موقع ها ریخته بود؛ممدعلی گزمه که عابد و زاهد شده و قرآنِ کهنه ای را به کنار بساط سیم و سیخ اش اضافه کرده؛قدیره - زنِ ممدعلی- هم همچنان به تیمارداریِ بی سر و سامان های اهل قلعه مشغول است و کم کم دارد می شود مادر گلشن آباد؛قربان- پسر ننه ی قربان(!)-که هنوز جمع های زنانه را دوست تر دارد؛زن صفر که بعدِ اعدام پسرش کمتر دیده می شود؛ننه ی کنیز که رفته و خانه اش دست یک مشت شیره گی دَله دزد افتاده؛ و موسی و ممدرضا و علی زیپو از هم سن و سالان من که همگی زن و خانه دارند و هرکدام به گوشه ای پرت اند.


امروز ننه ی قربان با مرگ اش همه ی این آدم ها و  خاطره های دور را کنار هم جمع کرد.