زنده گی ننه قربان برای کسی مهم نبود حتی برای قربان، اما مُرده گی اش همه ی آن هایی را که سال ها بود از خرابه ای به نام گلشن آباد کوچیده بودند، دور هم جمع کرد.کسانی که دیدن شان به یک جا میسّر نبود مگر در ختم کسی همچون او. و همه بیشتر از آن که از مرگ پیرزن غمگین باشند از دیدن هم خشنود بودند؛ که باز کِی فرصتی پیش بیاید این طور همه هم را ببینند.
پشت تصویر هر کدام از همسایگان قدیم، کلی خاطره بود که هجوم می آورد به ذهن؛اوستا خداداد که از شش برادرانِ رضایی فقط او مانده بود با گوش های از قدیم الایام سنگین اش؛ اکبر جنّی -پسرکوچک ترِننه ی قربان-که اعتیاد پیرش کرده و پشت اش خم شده و دندان هاش که از آن موقع ها ریخته بود؛ممدعلی گزمه که عابد و زاهد شده و قرآنِ کهنه ای را به کنار بساط سیم و سیخ اش اضافه کرده؛قدیره - زنِ ممدعلی- هم همچنان به تیمارداریِ بی سر و سامان های اهل قلعه مشغول است و کم کم دارد می شود مادر گلشن آباد؛قربان- پسر ننه ی قربان(!)-که هنوز جمع های زنانه را دوست تر دارد؛زن صفر که بعدِ اعدام پسرش کمتر دیده می شود؛ننه ی کنیز که رفته و خانه اش دست یک مشت شیره گی دَله دزد افتاده؛ و موسی و ممدرضا و علی زیپو از هم سن و سالان من که همگی زن و خانه دارند و هرکدام به گوشه ای پرت اند.
امروز ننه ی قربان با مرگ اش همه ی این آدم ها و خاطره های دور را کنار هم جمع کرد.
درود
پاسخحذفبا داستاني بهروزم.
بله، مجالس عزا هم براي خودش غنيمتي است! براي همهي ما پيش ميآيد اين روزها. غمي كه بهانهي شادي ميشود، غمي كه يك كوله خاطره ميآورد...
پاسخحذفبا سلام و آرزوی طول عمر
پاسخحذفکه زمانه این زمان نمی دهد
دلنوشتههای دلنشینتان را خواندم و همچنین شعر زیبای ناظم حکمت
خوشحالم که در دنیای مجازی نفس می کشید....
بعضی آدمها اینطوری اند. مرگشان هم پر از مهربانی است. مرگ شان هم مثل آرزوی مادرانه ای است برای مهربانی آدمها.
پاسخحذفسلام حسین جون
پاسخحذفخوشحالم که آدرست رو ÷یدا کردم.
بزودی لینکت میکنم تا در کوچه ی پیوند همسایه باشیم.
یاحق
سلام حسین عزیز
پاسخحذفمرسی از اینکه منت بر چشم ما گذاشتی و نگاه گرمت رو از من دریغ نفرمودی.
لینک شدی رفت پی کارش.
یاحق
خوب است که فهمیده ایم در آپارتمانها دیگر داستانی اتفاق نمی افتد
پاسخحذفمی ترسم به همین زودی ها همین ماجرا به سرم بیاد
پاسخحذفآقای لعل بذری شما که گلشن آباد را توصیف کردی چرا از قربان چرخی نگفتی که پشت پنجره میشست منتظر بود که دختران برن جای شیر اب تا یک دل سیر چشم چرونی کند.خدا رحمتش کند
پاسخحذف